نسل سوخته! ما؟ اونا؟ اینا؟ کیا بالاخره؟

توضیح اولیه: این نوشته یک جورایی ادامه چند تا نوشته قبلتر هستش که البته عناوینشون هیچ ربطی به هم ندارن اما اگه اون نوشته را نخوندین و حوصله هم دارین، توصیه میکنم که اول اون مطلب رو بخونید (دوستی، عشق، تجربه و فیلم!). این نوشته، یک مقدمه کوچولو داره و اون هم اینکه کمی طولانیه و عملا راجع به چند تا موضوعه که به نظرم با هم دیگه مرتبط هستن؛ پس پیشاپیش ببخشید که از استانداردهای وبلاگی خارج میشه اما دیگه نخواستم دو بخشش کنم!

ماجرا از اونجایی شروع میشه که یکی دو ماه پیش با جمعی از دوستان برای تعطیلات به سفر رفته بودیم و توی یکی از گفتگوهای شبانه، بحث به تربیت فرزند و حواشی مرتبط با اون کشیده شد. همین اولش بگم که من کلا خیلی وقته اعتقادی به مفهوم تربیت بچه ها توسط والدین ندارم و کلا معتقدم که بچه ها خیلی تربیت پذیر نیستند و کل کاری که والدین میتونن بکنن اینه که حداکثر جلوی تباه شدنش رو بگیرن (البته بعضی وقتا دقیقا بچه رو تباه میکنن)، در صورت حصول نتیجه مثبت ماجرا یکجورایی شانسی بوده و اونها والدین خوش شانسی به حساب میان 😉

بچه کف خیابون تربیت میشه!

جمله ای که از طرف من بین دوستام معروفه اینه که به نظر من بچه ها کف خیابون تربیت میشن! و در نتیجه معلوم نیست چی از آب در بیان 😉 البته شاید اینجوری توضیح بدم بهتر باشه که اون چیزی که دارم اسمش رو میزارم تربیت بچه منظورم وضعیت نوجوانی و بعد بچه هاست و به نظرم عملا تا قبلش هنوز محصول آماده نیست که بشه راجع بهش نظری داد 😆

توی مرحله بعدی هم به نظرم لازمه تربیت کف خیابون رو توضیح بدم که منظورم اینه که شما به عنوان پدر و مادر هرچی زور بزنی کلا بچه ات بخش اعظم خصوصیات رفتاری و عملا اون چیزی که همه بهش میگن تربیت رو از دوستاش و جامعه همسن و سالهاش و کلا جامعه اطرافش کسب میکنه! این واقعا نظر شخصیم بود اما همین چند وقت پیش اتفاقا توی رادیو داشت یک برنامه پخش میکرد راجع به تتو (Tattoo) و توی یک بخشیش داشت راجع به تمایل نوجوانها به تتو کردن صحبت میکرد و گفت اصولا این بخش از جامعه (همین نوجوونها) بیشتر از ۶۰% رفتارهاشون الگوبرداری از همسنها و دور و بریهاشونه! خب بعد شما روت میشه بگی اینی که میبینی نتیجه تربیت درست منه (طبیعتا اگه بد باشه که میگی من نقشی نداشتم 😉 )؟

برگردین مثلا به دوران نوجوونیتون نگاه کنید ببینید الان بیشتر شبیه اونهایی هستین که پدر و مادرتون میگفتن باهاشون رابطه نداشته باشید یا شبیه اونهایی که قرار بوده باهاشون رفت و آمد کنید و تربیت بشین!؟

درسته که اگه بچه ای، توی دوارن نوجوونی و جوونی اوضاعش خوب باشه همه والدین میگن که نتیجه تربیت ما بوده اما همین الان یک آزمایش بکنیم، شما اگه جزو اون کسایی هستین که والدینتون از تربیتتون راضی هستن، برگردین مثلا به دوران نوجوونیتون نگاه کنید ببینید الان بیشتر شبیه اونهایی هستین که پدر و مادرتون میگفتن باهاشون رابطه نداشته باشید یا شبیه اونهایی که قرار بوده باهاشون رفت و آمد کنید و تربیت بشین!؟ من که بصورت آماری نتیجه رو همونجوری دیدم که الان دارم میگم 😆 خود من جزو لیست سیاه مامانِ صمیمی ترین دوست نوجوونیم بودم و اونم توی لیست سیاه مامان من، اما خب وقتی واقعا فکر میکنم دوتامون شباهتهای زیادی با هم داریم و هر دو هم در جایگاه خودمون موفقیم (ریا نباشه؟).

صفر تا ۷ سالگی خود را چگونه گذارنده اید؟

راستش اولش عنوان این نوشته این بالایی بود اما بعدش تصمیم گرفتم که با اینی که الان هست عوضش کنم! یک بخش از اون بحثی که توی اون سفر دوستانه مطرح شد بحث تاثیر تربیت توی سالهای اولیه زندگیه مثل مثلا از تولد تا ۳ سالگی و بعدش تا ۷ سالگی بود! خب راستش ترجیح میدم نظری ندم چون تخصص خاصی ندارم اما بطور کلی به نظرم چیزهایی که قبلا جواب میداده الان هم باید جواب بده و اون چیزهایی که قبلا جواب نمیداده الان هم نباید جواب بده! رفتارهایی که اینروزها پدر و مادرها با بچه هاشون دارن دقیقا همون رفتارهایی هستش که اگر ۲۰-۳۰ سال پیش (و احتمالا خیلی بیشتر) یکی با بچه اش میکرد، اطرافیان بهش تذکر میدادن که اینکارو نکن بچه ات لوس میشه! والا من که توی دور و بریها و همسن و سالهای خودم دقیقا مصادیقش رو دیدم و هنوز هم دارم میبینم؛ حالا تعریف لوس هم که دیگه جای خود داره. در دنباله این ماجرا یک عبارتی هم یکی دو هفته پیش اختراع کردم به اسم نسل پاداش محور! این از کجا اومد؟ هیچی دیگه، مهمونی بودیم و بچه دوستمون که الان تازه یکسالش شده فکر کنم سعی کرد که بلند بشه و روی پاش برای چند لحظه وایسه یکهو فراخوان اومد که براش دست بزنیم و تشویقش کنیم! چرا؟ خب برای اینکه انگیزه پیدا بکنه و وایسه دیگه! 😉 این تیکه رو یکمقداری شوخی کردم و دارم اغراق میکنم و خب از قدیم هم واسه همین کارهای اولیه بچه نزدیکان همه شادی میکردیم و تشویقش هم میکردیم 🙂

اما میدونید چرا اون جمله رو گفتم (پاداش محور)؟ برای اینکه واقعا تداعی کننده نیروهای کاری هستند که مثلا الان تازه ۲۰ سالشونه؛ به نظرم اینها هم با همین متدها تربیت شدن! طرف یک کار خیلی خیلی ابتدایی میکنه، مثلا صبح به موقع میاد سر کار جدی جدی باید تشویقش کنی وگرنه انگیزه های صبح از خواب بلند شدنش از بین میره!! اگه وظیفه بدیهیش رو انجام بده باید بهش پاداش بدی!! وگرنه باید توقع داشته باشی که این جمله ها رو یواشکی از اینور و اونور بشنوی که “طرف داره حروم میشه” و “اینجا هیشکی قدرش رو نمیدونه و بابت تلاشهاش ازش قدردانی نمیشه”!

بحثم واقعا بچه یکساله یا حتی هفت ساله هم نیست اما بحثم اینه که به نظرم کلا این تعاریف و روشهای تربیتی حداقل اون چیزی که من دور و بر میبینم به نظر نصفه میان! مثلا همینی که بالا گفتم، نتیجه میشن این بچه هایی که توقع دارن برای هرکاری که انجام میدن تشویق بشن و پاداش هم بگیرن! انگار که عملا اون جاییش که باید بیاد و بین یک چیزی مثل وظیفه، بدیهیات و یا کار درست و حسابی تفکیک قائل بشه از قلم افتاده! یا شایدم مامان باباها فقط همون یکی دو جلسه اولش رو بودن و این بخشهاش رو دیگه نبودن (اینم خیلی دور از ذهن نیست) 😀

اما بالاخره نسل سوخته!

باید خیلی کلی بگم که اعتقاد خاصی به نسل سوخته و نسوخته ندارم 😉 اما خب این اظهار نظرهای دهه ای هم که میکنن برام جالبه و بالاخره نفهمیدم کی سوخته است و کی نسوخته!؟ چون هرکی رو که دیدم ظاهرا یک نوعی از سوختگی داره 🙂 اما اینها رو واسه چی توی این نوشته دارم میگم!؟ راستش بخاطر اینکه به نظرم یک بخشی از سوختگی به وجود بستر برای تجربه کردن و درس گرفتن بستگی داره! ایجاد این بستر یکی از اصلیترین کارهاییه که یک پدر یا یک مادر میتونه برای بچه اش مهیا کنه؛ راستش به نظرم بطور کلی برای نسلهای جدید تجربه کردن خیلی سختتر از زمان ما شده دلیل اصلیش هم اینه که اصولا اون بستره تقریبا از بین رفته؛ مثلا بچه اصلا کسی رو نمیبینه که بخواد باهاش روابط اجتماعی رو تجربه کنه، فک و فامیل که هیچی (وجود خارجی ندارن)، کوچه و خیابون که عمرا (وا! امنیت نیست و بچه نمیشه بره تو خیابون!)، همکلاسیهای مدرسه و گپ و گفتهای توی راه خونه هم که هیچی (همه یا با سرویس اختصاصی یا مامان بابا ببره مدرسه) خلاصه از این موضوع ساده بگیر تا بقیه چیزا!

بازی، کوچه، تجربه!
بازی، کوچه، تجربه!

من همیشه هرجا نشستم گفتم که جزو افتخاراتم اینه که کل دوران نوجوونیم رو توی خیابون بودم! واقعا هرجوری حساب میکنم نمیتونم خودم رو جزو نسلهای سوخته حساب کنم؛ فکر کنم ما آخرین نسل بازیها و دوستیهای توی خیابون بودیم؛ یادش بخیر ۱۵-۲۰ تا دختر و پسر بودیم توی محل که از فوتبال و دوچرخه سواری گرفته تا قایم موشک و هفت سنگ و اِستُپ هوایی کار هر روزمون بود. نه اینکه ۷-۸ سالمون بود! واقعا فکر کنم تا اول، دوم دبیرستان هم همین وضعیت بود. فکر میکنم که شاید ما آخرین نسلی بودیم که چارتا خواننده و بَندِ درست و درمون بود که بتونیم از موسیقیشون لذت ببریم. فکر کنم آخرین نسلی بودیم که سر و دست میشکستیم واسه مهمونی رفتن خونه فک و فامیل و کلا دیدن آدمیزاد! خلاصه فکر کنم آخرین نسلی بودیم که فضای بکری برای همه مدل تجربه رو داشتیم! برای عاشق شدنِ بی حاشیه، برای دوست داشتن، برای دوست داشته شدن! برای مواجهه با درسهای جدید!

این آهنگ رضا یزدانی کمی تو فضای همین چیزاییه که بالا نوشتم! اسمش هست “عشق ۱۵ سالگی

If It Hurts, Do It More Often

خب دیگه خیلی طولانی شد؛ خلاصه موضوع اینکه علیرغم اینکه هیچ تخصصی در زمینه علوم تربیتی و رفتاری کودک ندارم اما قویا یک توصیه دارم و اونهم اینه که به جای این هم ناز و ادا و باید و نباید در شاخصهای تربیتی و متدهایِ روزِ شناخت روحیات کودک، فضای تجربه کردن رو براش ایجاد کنید؛ تشویقش کنید که تجربه کنه، بستر رو برای اشتباه کردنش ایجاد کنید و خیلی هم پاستوریزه و بدون شکست بارش نیارید. شکستهای بچگی و نوجوونی مثل همون زمین خوردنهایی میمونه که میگن بچه است و زود یادش میره! اما خب هرچی بزرگتر بشه طبیعتا دیرتر یادش میره و جاش بیشتر میمونه 🙁 اینو هم خودتون باور کنید و هم به بچه اتون یاد بدین که درسهای زندگی شخصی هستن و با نقل قول قابل انتقال نیستن، پس بزنید به دریای تجربه و بچه هاتون رو هم تشویق کنید (فقط خیلی هم بی گدار به آب نزنید که غرق بشین و بندازین گردن من 😉 ) یک آقاهه ای به اسم Jez Humple یک جمله باحالی توی یکی از کتابهاش که تازه خوندم (Continuous Delivery: Reliable Software Releases Through Build, Test, and Deployment Automation که جزو کتابهای مربوط به DevOps هستش) داره که میگه “If It Hurts, Do It More Often” کلیتش یعنی اگه اذیت شدی، خب پس بیشتر تکرارش کن! چی؟ مگه مرض داری؟ 😉 نه خب، برای اینکه دفعه بعدی کمتر اذیت میشی و تجربه ات بیشتر میشه و اصطلاحا با تمرینه که زورت زیاد میشه؛

خلاصه همینا! الان بخوام یک جمله دیگه بنویسم یکهو دیدی ۲-۳ صفحه دیگه اضافه شد، پس دیگه همین 🙂

 

پ.ن. خیلی مستقیم ربطی نداره اما الان یکی از وجوه تمایز اصلی توی مکانیزمهای مدیریت پروژه چابک اینه که کمک میکنن که زودتر شکست بخورین! به جای اینکه بعد از یکسال کار روی پروژه بفهمین که کار چِرتی انجام دادین و مشتری دوستش نداره توی همون ماه اول میفهمین و فرصت جبران دارین 🙂 پس فرصت جبران به خودتون بدین!

دیدگاه‌ها

  1. مهدی رشنو

    سلام آقای ایزدی. از مطلب (کمی طولانی تون) استفاده بردم. ضمن اینکه با کلیت موضوع موافقم، می خواستم بگم، بزرگ شدن بچه در کف خیابون، رابطه کاملا معکوسی با ارتباطات خانوادگی (به ویژه پدر و مادر) داره. یعنی هر چی این ارتباطات بیشتر باشه، بچه کمتر از کف خیابون تاثیر می گیره و بالعکس. بنابراین در یک رابطه کاملا موفق خانوادگی، دیگه بچه تو کف خیابون بزرگ نمی شه، حتی اگه بعد از دوران نوجوانیش هم باشه (در مورد نمونه تتو هم به نظر من باز هم خانواده ها این تاثیرو روی نوجوان ها گذاشتن (شاید بشه گفت تاثیر منفی و راندن بچه ها به سمت مخالف) و اگر ارتباط درستی در خانواده ها شکل می گرفت، در معرض تتو قرارگرفتن لزوما منجر به تتوکردن خود نوجوان هم نمی شه – توی پرانتز بگم شاید خانواده ای هم موافق تتو بود، که طبیعتا رو بچه هم تاثیر می گذاره-).
    در قسمت پایانی هم که در حال نتیجه گیری هستید، با صحبت های ابتدایی تون کمی تناقض داره. از این جهت که اگر بچه کف خیابون تربیت می شه، بنابراین ایجاد فضای تجربه شده (خواه ناخواه) و دیگه نیازی نیست پدر و مادر کاری بکنن (یعنی اگر هم بخوان نمی شه، چون بچه کف خیابون تربیت می شه).
    در پایان خواستم بدونید که از نظر من قلم روانی (منظور روان هست!) دارید.

    1. نوشته
      نویسنده
      بابک ایزدی

      جناب رشنوی عزیز، ممنون از نظر و توضیحات، با بخش اولش موافقم و چیزهایی که گفتم منافاتی با اینا نداشت اما راجع به تیکه آخرش دقیقا همون چیزی هست که دارم روش تاکید میکنم!
      همینکه بچه فرصت رفتن توی خیابون رو داشته باشه میشه بستر تجربه! پدر و مادر مثلا میتونن دو تا سناریو رو دنبال کنن:
      – جامعه نا امن و … بچه زندانی در خونه و …
      – جامعه نا امن، ایجاد و انتخاب جامعه امن و تشویق به تجربه! واسه این مثال میزنم، مثلا شما توی دور و بریهاتون دیدین که دیگه بچه ها کار تابستونی کنن؟ خیلی بعید میدونم! اما خب خدا رو شکر من در نزدیکانم دیدم. خانواده با ارزیابی گزینه های ممکن و انتخاب یکی دو گزینه مطمئن، اومدن و توی سالهای مختلف بچه رو تشویق کردن که برای تعطیلات تابستونی بصورت محدود بره سر کار! نه برای پول (چون پولی هم نمیگرفت) بلکه برای کسب تجربه، روابط اجتماعی و …

  2. علیرضا زارعی دولت آبادی

    وای خدای من، باید اعتراف کنم خیلی خوش شناس بودم که تلپی افتادم توی این سایت که نه توی این وبلاگ شما … مطلبتون عالی بود مهندس، البته در چارچوب نظرات شخصی شما همه اش قابل احترامه اما من در بخشی از موارد با شما هم عقیده نیستم، در کل خیلی خوشحالم که روحیات شما رو خیلی به روحیات و باورهای خودم نزدیک دیدم

    1. نوشته
      نویسنده
  3. محمود ضیایی

    بابک جان سلام،
    حرفا حرف نداره
    همینه که هست
    این حقیقت طبیعته
    وقتی موضوع را در سطح جامعه شناسی تربیتی دنبال میکنی
    به استانداردی نمی رسی و همه چیز نسبیه
    ولی از دیگاه تکاملی فقط اینجوری درسته که هست

    1. نوشته
      نویسنده

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.