دنیای قبل از من، دنیای بعد از ما!

مرگ

نوشتن این نوشته دو سه هفته است که طول کشیده اما حقیقتش موضوعش سالهاست که توی ذهنم میچرخه! موضوعش هم خیلی ساده است، مرگ، مردن، از دنیا رفتن! جرقه نوشتن در رابطه با این موضوع و دغدغه هام هم متاسفانه بعد از همین سانحه اخیر پرواز یاسوج و فوت شدن چهار نفر از بچه های چارگون بود 🙁 امسال من خیلی اینور و اونور دوره و پروژه و  … داشتم و خب در نتیجه خیلی در سفر بودم و بعد از اون اتفاق، بخصوص توی همون روزهای اول، همش توی ذهنم بود که خب اگر من توی همین پرواز بودم چی میشد؟

دنیای قبل از من، دنیای بعد از ما!

من به مردن خیلی فکر میکنم، شاید هر روز! بهتره همین اول موضع رو مشخص کنم، ترسی از مردن ندارم و شاید راستش بابت اینکه کِی بخوام بمیرم و چه جوری هم دغدغه خاصی ندارم 😉 اما خب مهمترین دلیلی که باعث میشه به این موضوع فکر کنم اینه که خب، آخرش که چی؟ ما واقعا واسه چی به این دنیا اومدیم و قراره توی این چند سالی که داریم توش میچرخیم چه کار کنیم؟ این عنوانی که برای نوشته انتخاب کردم هم در اصل میشه همون دغدغه اصلیم! این دنیا قبل از من چه جوری بوده و حالا که باید ترکش کنم چه فرقی کرده؟ نقش من توی این تغییرات چی بوده؟ بهترش کردم یا بدترش کردم؟ شاید هم خیلی خنثی بودم و عملا نه زحمت خاصی به خودم دادم و نه به دنیا 🙂

شما تا حالا همچین فکرایی کردین؟ فکر کردین که تاثیری که یک آدم عادی مثل من میتونه توی دنیا بزاره چقدره و چی میتونه باشه؟ نکته اول به نظرم اینه که خب شاید بهتره چقدرش رو ندید بگیریم اما چی بودنش به نظرم خیلی میتونه متنوع باشه! راستش خودم هم دارم به این فکر میکنم که بشینم و یک لیست درست کنم از اون “چیزها”یی که میتونم به دنیا هدیه بدم. اما فعلا که لیست متمرکزی ندارم. بزارین یک چیزهای ساده ای مثال بزنم که فضا خیلی هم فلسفی نباشه! مثلا اگر من امروز یکنفر رو خوشحال کرده باشم، باعث شده باشم که یکنفر احساس مهم بودن پیدا کرده باشه، باعث شده باشم که یکنفر کمتر احساس ناراحتی کنه، به حرفهای کسی گوش داده باشم تا آروم بشه و هزار تا مثال ساده دیگه واقعا میتونه جزو مثالهایی باشه که خب اگر من توی این دنیا نبودم اتفاق نمیافتاد! اون آدم امروز خوشحال نمیشد، اون یکی حس مهم بودن نداشت و بعدی هم توی غصه فرو رفته بود، مثل اون یکی که حرفهاش توی گلوش گیر کرده بود و …

نمیتونم بگم خیلی موفق بودم اما همیشه سعی ام این بوده که حداقل اگر کارهای بزرگ از دستم بر نمیاد با همین کارهای کوچیک بتونم برای حضورم توی این دنیا دلیل موجهی داشته باشم. هیچوقت فکر نکردم اینکه خیلی معمولی هر روز صبح برم سرکار و آخر ماه هم حقوقی بگیرم و بخشیش رو خرج کنم و یکمقدارش هم پس انداز کنم و به تدریج ماشین بخرم و خونه بخرم و هی پیشرفت کنم و این چرخه رو توی این بازه حضورم توی دنیا تکرار کنم میتونه دلیل موجهی برای حضورم توی دنیا باشه! ذینفع اول و آخر این چرخه که میشم خودم؛ واقعا چرخه هستی من رو اورده توی دنیا که خودم واسه خودم باشم؟؟ خیلی بعیده، البته اگر بخوایم بهش فکر کنیم.

شما چه میکنی؟

خواستم ادامه بخش قبلی رو با ذکر یک مثال توی یک عنوان دیگه جمع بندی کنم 😉 یکی دو ماهی میشه که یک پروژه جدید توی یکی از شرکتهای اسم و رسم دار شروع کردیم. جالبترین بخش تجربه همکاری با این شرکت مواجهه با یک خانم (از نظر من خیلی منحصر بفرد) بود! شاید این منحصر بفرد بودن به چشم خیلی ها نیاد اما خب پیرو همین دغدغه هایی که بالا گفتم برای من خیلی هیجان انگیز بود. این خانم مسئول سرو ناهار توی سلف سرویس شرکته! شما تصورتون از کسی که یکنفره توی بازه زمانی حدود دو تا دو و نیم ساعت مسئول کشیدن و سرو غذا برای فکر کنم حدود ۳۰۰-۴۰۰ نفر پرسنل این ساختمونه؛ اینم که حتما میتونید تصور کنید که طبیعتا هرکسی هم خورده فرمایشات خودش رو داره، کم بریز! زیاد بریز! خورش رو جدا بده! خورش رو بریز رو پلو! چرا اینو نداره؟ چرا اینو داره؟ و … طبیعتا ذهن همه بدون استثناء باید بره به سمت یک نفر آدم لِه و بد اخلاق که خب از رفتار ملت کلافه است. اما خب ایشون؟ ۱۸۰ درجه مخالف این تصور!! به کسی بر نخوره اما خب جذابترین فردی که توی این سازمان باهاش برخورد داشتم ایشون بوده 🙂 هر روز که میبینمش خیلی سر حال و خندون کنار حال و احوالپرسی با پرسنل در حال رسیدگی به اون خورده فرمایشات هم هست. خود من یکی از همون خورده فرمایشی ها هستم! هنوز که به یکی از روزهای اولی که رفتم توی سلف فکر میکنم خنده ام میگیره 😀 ازشون خواستم که برام کمتر غذا بکشه، فکر میکنید جوابشون چی بود؟!

خیلی شاد و سر زنده گفت: “نه نمیشه، خیلی خوشمزه است، حیفه! بخور بعد شب خونه شام کمتر بخور!!” همچین مثل مامانها (البته بنده خدا سنی نداره ها 😉 )! منم که خب طبیعتا آچمز شده بودم و توقع چنین جوابی رو نداشتم چیزِ دیگه ای برای گفتن نداشتم، تشکر کردم و غذایی که کشیده بود رو گرفتم و رفتم سر میز! همین سناریو رو برای تمامی روزهایی که اینجا هستم تجربه کردم و همیشه حس خیلی خوبی بهم منتقل شده!

بعد از این برخوردها این سئوال توی ذهنم اضافه شده که منم میتونم اینجوری حس خوب منتقل کنم؟ به همکارهام، به دوستام؟ به خانواده؟ یا حتی آدم غریبه توی خیابون!

نوشته های چارگون رو که در رابطه با همکارای از دست رفته اشون میخوندم این حس بهم دست میداد که اونها هم حس خوب منتقل میکردن! روحشون شاد باشه واقعا! روح همه اونهایی که حس خوب برامون ایجاد میکردن و بینمون نیستن شاد، یادشون گرامی 🙂

اما جدی جدی راجع به خود مردن!

اینایی که توی این بخش مینویسم را برای بعضیها گفتم اما اغلب فقط خندیدن! 😀 یکی دیگه از چیزهایی که در رابطه با مردن همیشه توی ذهنم هست اینه که چقدر طول میکشه تا آدمها من رو یادشون بره! عجیبه؟ خب واقعا برام مهمه! خیلی به این فکر کردم که چه جوری ممکنه حتی بعد از مردن بتونم کاری کنم که آدمهای جدیدی باهام آشنا بشن! تنها راه حلی که تا این لحظه پیدا کردم نوشتن بود. حالا نه لزوما اینجا اما فکر میکنم نوشتن یک کتاب میتونه این کاربرد رو داشته باشه که حتی بعد از مردنت هم آدمهایی که هیچ ارتباطی توی زندگی باهات نداشتن از طریق اون کتابِ بتونن باهات آشنا بشن و باقی ماجرا! امیدوارم که بالاخره بتونم برای این کار مهم وقت بزارم.

مرگ که چیزی درباره‌‌اش نمی‌دانیم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، در تاریکی یک اتاق دست‌‌اش را روی شانه‌‌‌‌‌مان می‌گذارد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. یا در روشنایی دنیا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌، به صورت‌‌‌‌‌مان سیلی می‌کوبد- بستگی به شرایط دارد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. بهترین کاری که در انتظار فرا رسیدن آن روز می‌توانیم انجام دهیم این است که وظیفه‌‌اش را سبک کنیم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌: که تقریباً چیزی نداشته باشد تا از ما بگیرد‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. که خودمان همه چیز را داده باشیم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. که تنها چند شکوفه‌‌ی بادام را بین انگشتانش بگیرد‌‌‌‌‌‌‌‌‌.

غیرمنتظره،‌ کریستین بوبن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

راستش با اینهایی که دارم مینویسم یک مشکل اساسی دارم و اونم اینه که مامانم میخونه و طبیعتا شاکی میشه، واسه همین، همین وسط نوشته ازش عذرخواهی میکنم 😀

این یکی هم دیگه مطمئنم برای اکثرتون خنده داره و اونم اینه که هربار که به مردن فکر میکنم تصورم میره به سمت مراسم ختم و اینکه چقدر آدم اومده و خب از اونجایی که آدم همچین مهم و معروفی نیستم پس چون آدم کم میاد و میخوره توی ذوقم باید اعلام کنیم که هزینه مراسم رو صرف امور خیریه میکنیم و مراسم نداریم 😀

آخرش که چی؟

این عنوان یک جورایی توی خیلی از مواقع تکیه کلامم هم هست! اینکه واقعا آخرش که چی؟ به نظرم خیلی مهمه که برای هر موضوعی به این فکر کنیم که آخرش که چی؟ در صدر همه اون موضوعات هم به نظرم خود موضوع خلقت بشر و این هدیه ارزشمند زندگی توی این دنیاست. فکر کنیم! خوبه 🙂

 

پ.ن. داشتم برای این نوشته دنبال عکس میگشتم که با یک سایت خارجی برخوردم! اسمش؟ “هنر خوب مردن (The Art Of Dying Well)” فضاش خیلی مذهبی و کاتولیک بود اما از عنوان سایت خیلی خوشم اومد! هنر خوب مردن! 🙂

دیدگاه‌ها

  1. حسین شرفی

    به قول فریدون مشیری : « زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست، هر کسی نغمهٔ خود خوانَد و از صحنه رود. صحنه پیوسته به جاست ،… خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد».

  2. فاطمه ذاکری

    سلام
    دنیای قبل از من دنیای بعدازما…
    جالب بود..ولی من همیشه ب مرگ ب عنوان ورود فکر کردم و ن خروج یعنی تاحال فکر نکردم ک موقع رفتن وقایع اینطرفی چی میشه و چ جوری همیشه فکر کردم اون طرف و وقایع اون طرفی چگونه خواهدبود..ولی قطعا اونوریا ب اینوریا وابسته ست…

  3. سیامک جوکار

    سلام بابک جان
    متن جذابی بود ، بر عکس دنیای صفر و یک که همیشه توش غلت میزنیم
    راستش به نظر من قرار نیست توی دنیا ، کار خیلی بزرگی انجام بدیم ، شاید با همون دیباگهای کوچک شخصیت خودمون
    میتونیم دنیای بهتری بسازیم ، تا شاید این نسخه تحت داس انسان یه روزی کاملتر بشه ، شاید خیلی سال بعد از ما
    ولی قطعاً ما هم تو تکامل این شخصیت نقش داشتیم

  4. مهناز

    سلام.
    فقط می تونم بگم خیلی صمیمی و صادقانه نوشته شده بود. لذت بردم. و باید بگم که با شما آشنا شدم و حرفاتون به یادم می مونه و این سوال قشنگ که بعد از مرگ چقدر توی یاد آدما می مونیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.