خانواده‌ام ترجیح میدادن که من میمردم!

سریال New Amsterdam

قبل از اینکه این نوشته رو شروع کنم بگم که من کلی پیش‌نویس توی بخش مدیریت این وبلاگ دارم و منتظرم که بالاخره یکروزی فرصت بشه و کاملشون کنم. همیشه وقتی به یک موضوعی برخورد کردم یا یک ایده‌ای به ذهنم رسیده، یک کلیتی ازش رو به عنوان پیش نویس نوشتم و خب به مرور زمان، کلی نوشته‌ی نصفه و نیمه کنار هم جمع شده که فرصت نشده کاملشون کنم. اما نمیدوم چرا خیلی وقته که وقتی به این لیست سر میزنم و میخوام که یکی رو انتخاب کنم و کاملش کنم، همش اونهایی که مربوط به فیلم و سریال بودن، توی اولویت قرار گرفتن 🙂

اون چند وقت پیش‌ها که داشتم نوشته‌های اینجا رو یک نگاهی میکردم، احساس کردم که دارم این سایتهای نقد و بررسی فیلم و سریال رو نگاه میکنم 😉 البته که خب فیلم و سریال دیدن همیشه توی زندگی من خیلی پررنگ بوده و فقط هم جنبه سرگرمی نداشته و خیلی وقتها برام با کلی ایده و آموزش همراه بوده، پس این وضعیت خیلی هم بیراه نیست.

خب دیگه، با این مقدمه میتونید مطمئن باشین که این نوشته هم باز به یک فیلم یا سریال ربط پیدا میکنه 😀 پس قبل از اینکه اصل مطلب رو شروع کنم، بگم که ماجرای این نوشته به یکی از قسمت‌های سریال New Amsterdam ربط پیدا میکنه. سریال تا الان پنج فصل داشته و اصولا یک فصل دیگه هم ازش منتشر میشه؛ فضای سریال مربوط به یک بیمارستان توی نیویورک آمریکاست به همین اسم و اگه به سریالهایی از جنس پرستاران (All Saints) که خیلی سال پیش توی تلویزیون پخش میشد یا مثلا Grey’s Anatomy که اتفاقا فصل جدیدش هم تازه منتشر شده علاقمند بودین و هستین، این سریال هم میتونه براتون گزینه جذابی باشه 🙂 این آقای خوش‌تیپی که عکسش رو بالا میبینید مدیر این بیمارستان هست و ماجراهای سریال هم با روز اول کاری این دوستمون به عنوان مدیر اونجا شروع میشه و خب توی هر قسمت هم که یکسری اتفاقات داریم.

Photo: Eric Liebowitz/NBC
Photo: Eric Liebowitz/NBC

یکی از رشته‌های داستانی جذاب توی این سریال مربوط به میشه به دکتر روانشناسی که اونجا کار میکنه و در اصل مدیر بخش روانشناسی بیمارستان هست. این شخصیت رو توی سریال به اسم ایگی (Iggy) یا دکتر فروم (Dr. Iggy Frome) میشناسیم و خب توی خیلی از قسمتها، ماجراهای زندگی شخصیش یا مراجعینش موضوع اصلی اون قسمت به حساب میان (همین عکس کناری)!

توی یکی از قسمتها، یکی از مراجعینش که به تازگی و بعد از یک دوره طولانی و سخت، سلامتیش رو به دست اورده، میاد پیشش و میگه که من متوجه شدم که خانواده و اطرافیانم از اینکه من خوب شدم ناراحت هستن و ترجیح میدادن که من میمردم!!!

طبیعتا دکتر اون اولش همچین مبهوت موند که آقا اینا چیه میگی و من خودم دیدم که خانواده‌ات توی این مدت داشتن خودشون رو برات تیکه و پاره میکردن و همش بهت توجه میکردن و …! الان چه جوری یک همچین نتیجه‌گیری عجیبی کردی و امکان نداره که اینجوری باشه و …؛ اما خب این بنده خدا که یک خانم مسنی هم بود، اصرار که نه، من مطمئن هستم و چیزی جز این نیست.

هیچی دیگه، تنها راهی که وجود داشت این بود که دکتر اون طرف ماجرا رو هم صدا کنه و ببینه که اوضاع از چه قراره! یکسری جلسه با بچه‌ها و خواهر و برادر و … هماهنگ کرد که بشینن و صحبت کنن و اینم نتیجه‌گیری بکنه که واقعا چه خبر شده. تا اینجای کار حدس شما چیه؟ اونها واقعا یک همچین حسی داشتن یا مشکل جای دیگه‌ای بود؟

وقتی که نشستن به صحبت، طبیعتا اولین سئوال این بود که حستون نسبت به بهبودی این خانمه که حالا یا مادرشون بود یا فامیل و دوستشون، چیه؟ خب طبیعتا همه تاکید کردن که خیلی خوشحال هستن و فضای خانواده هم کلی بهتر شده و اون فاز غمگین از بین رفته و …؛ اما خب این آخر ماجرا نبود و بحث‌ها که ادامه پیدا کرد، مشخص شد که عمده افراد، توی اون دوره بیماری که مدت زمان کوتاهی هم نبوده، داشتن تمام تلاششون رو میکردن که مراعات فرد بیمار رو بکنن و عملا داشتن – حالا زیاد یا کم – از خودگذشتگی نشون میدادن مثلا یکیشون میگفت که خب من از ماهی متنفرم، اما خب چون این بنده خدا خیلی ماهی دوست داشت، پس هر موقع که پیش ما بود براش ماهی درست میکردیم. خلاصه انواع مثالها که مثلا به خرخر کردنش موقع خواب گیر نمیدادن، تا مدت زمان زیادی که باهاش میگذروندن و …؛ اما خب الان چی شده بود؟ هیچی دیگه، چون شرایط عادی شده بود و اون خانمه دیگه بیمار نبود، همه رفتارها و انتخاب‌ها هم برگشته بودن به همون حالت عادی و عملا شرایط قبل از دوره بیماری! دیگه فداکاری و از خودگذشتگی خاصی در حال اتفاق افتادن نبود. نتیجه‌گیری اون خانم هم چون عملا شرایط رو با قبل از بیماریش مقایسه نمیکرد و فقط تمرکز کرده بود روی همین دوره بیماری، اینجوری بود که اینها از بهبودی من ناراحت هستن و همش گیر میدن و از من دوری میکنن و … اون موقع که داشتم میمردم همه باهام مهربون بودن و هوام رو داشتن و الان شرایط برعکس شده و به نظر ترجیح میدادن که بمیرم.

حالا از ادامه ماجرا و اینکه راهکار دکتر چی بود و به طرفین ماجرا چه توصیه‌هایی کرد بگذریم، اما یک کوچولو به این شرایطی که توضیح دادم فکر کنیم.

توی وضعیتی که شرح دادم، یک ویژگی خیلی مهم وجود داشت و اون هم “موقتی” بودن شرایط بود. دور و بری‌های بیمار نه لزوما با این دید که حالا این بنده خدا حتما فوت میکنه، اما خب در نهایت با یک نگاه موقتی بودن به شرایط نگاه میکردن و اینکه حالا یا بالاخره درمان میشه و یا اینکه خدای نکرده فوت میکنه! توی این موقعیت‌ها به نظر من در کنار انواع و اقسام احساساتی که برای همه بوجود میاد، اون حس موقتی بودن، مؤلفه خیلی پررنگی توی انتخابها، واکنش‌ها، تصمیمات و … به حساب میاد.

توی اینجور شرایط، شما نه لزوما از روی حس ترحم و یا حتی از روی لطف، بلکه چون فکر میکنی که این یک وضعیت موقتی و گذرا هست خیلی کارها رو میکنی و یکسریشون هم ممکنه توی دسته‌بندی از خودگذشتگی قرار بگیرن؛ همش یک صدایی توی ذهنت هست که میگه حالا مگه چندبار قرار هست این اتفاق بیافته و یا اینکه این شرایط مگه چقدر قراره طول بکشه؛

البته یک نگاه دومی هم باز از جنس همین موقتی بودن هستش، اما اون جمله آخر پاراگراف قبلی رو باید یکجور دیگه بخونیم و این مدلی که مثلا داریم میگیم باید قدر همین دوره موقتی رو هم دونست و مگه قراره چقدر طول بکشه! اگه خدای نکرده مثلا قرار باشه آخر این دوره موقتی اونی که برامون عزیز هست رو از دست بدیم، چی؟

با این توصیفات، چیزی که برام همیشه سئوال هست، اینه که اگه توی اینجور شرایطی، حالا چه با نگاه اولی و چه دومی (که اونقدری هم با هم فرق ندارن) میتونیم بیشتر از خودگذشتگی بکنیم، میتونیم زمان بیشتری برای عزیزانمون بزاریم، میتونیم به خودمون و دیگران کمتر سخت بگیریم و سعی بکنیم که به همه بیشتر خوش بگذره، پس چرا توی شرایط عادی اینجوری رفتار نمیکنیم؟ چرا باید دو تا نسخه وجود داشته باشه؟

چرا خیلی از مواقع، مثلا اعضا یک خانواده در شرایط عادی چشم دیدن همدیگه رو ندارن اما با یک کسالت و … یکهو شرایط تغییر میکنه؟ چرا رفقا در شرایط عادی برای همدیگه بزور وقت میذارن، اما مثلا وقتیکه یکیشون مهاجرت کرده و برای یک مدت محدودی برمیگرده ایران، همه وقتشون رو خالی میکنن که با هم بیشتر وقت بگذرونن؟ البته اینم به عنوان تبصره اضافه کنم که این شرایطی که مثال زدم همیشه هم اتفاق نمیافته و خیلی‌ها هستن که کلا متاثر از شرایط نیستن و کلا کسالت و مهاجرت و … هیچ تاثیری توی روالشون نداره (البته متوجه منظورم هستین دیگه؟) 😉

اینو شفاف کنم که کاملا توجیه هستم که آدم توی شرایط مختلف و بر اساس پارامترهای مختلف، نحوه اولویت‌بندی و برنامه‌ریزی و تصمیم‌گیری‌هاش متفاوت میشه، اما موضوعم بیشتر از جنس اعتبارسنجی همه اینها هستش و اینکه یک تلنگری باشه برای اینکه واقعا یک نگاهی بندازیم و ببینیم اولویت‌بندیهامون، تصمیماتمون و برنامه‌ریزی‌هامون نیازی به بازنگری ندارن؟ زمانی که برای خانواده و دوستامون میزاریم کافیه؟ نحوه برخوردمون با خانواده و اطرافیان مناسب هست؟

فکر میکنم که وسط روزمرگی‌ها اگه این مدل بازنگری رو هر چند وقت یکبار انجام بدیم، حتما میتونیم یک جاهایی رو تجدید نظر کنیم.

شما چه جوری فکر میکنید؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.